looooooooool

looool

looooooooool

looool

تو هم  همرنگ وهمدرد منی ای باغ  پاییزی !

 

تو بی برگی منم چون تو بی برگم

 

چو میپیچد میان شاخه هایت هوی هوی باد

 

بگوشم از درختان های های گریه میاید

 

مرا هم گریه می آید

 

 مرا هم گره می شاید

نه بیداری نه دیداری   نه دستی از سر یاری

 

مرا آشفته میداری چنین آشفته بازاری

 

جوانی را سفر کردیم با مرگ

 

نفهمیدیم به دنبال چه هستیم

 

عجب آشفته بازاریست دنیا

 

عجب بیهوده تکراریست دنیا

ا

چه رنجی از محبتها کشیدم

 

سبکبالان ساحلها ندیدند

 

میان آنچه بایدونیست

 

عجب فرسوده بیماریست دنیا

 

عجب خواب پریشانی است دنیا

 

عجب یا وفاداریاست دنیا

 

عجب دریای طوفانی است دنیا

زندگی دفتری از خاطرهاست ... یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک ... یک نفر همدم خوشبختی هاست ، یک نفر همسفر سختی هاست ،چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد... ما همه همسفریم

حالت سوخته را سوخته دل داند و بس شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست

حرفهایی هست

حرفهایی هست برای نگفتن
و ارزش عمیق هر کسی
به اندازه ی حرفهای است که برای نگفتن دارد
و کتاب های نیز هست برای ننوشتن
ـ و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی...
 
 

دکتر علی شریعتی

رفتی

رفتی و با رفتنت کاخ دلم ویرانه شد ... من در این ویرانه ها احساس غربت میکنم /// غربت دیرینه ام را با تو قسمت میکنم ... تا ابد با درد و رنج خویش خلوت میکنم

؟

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد.. نمی خواهم بدانم کوزه گر باخاک اندامم چه خواهد ساخت.. ولی بسیار مشتاقم که ازخاک گلویم سوتکی سازد..گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ وبازیگوش.. که او یکریز و پی درپی دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.. بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را

شریعتی

شبِ مست

شبِ مست

شب تاریک و سنگستان و من مست

سبو از دست من افتاد و نشکست

نگه دارنده اش نیکو نگه داشت

وگرنه صد سبو نفتاده بشکست

 

آن کس که بداند وبداندکه بداند                 اسب شرف از گنبد گردون بجهاند

 

آن کس که بداند ونداند که بداند               آگاه نمایید که بس خفته نماند

 

آن کس که نداند وبداند که نداند               لنگان خرک خویش به منزل برساند

 

آن کس که نداند ونداند که نداند               در جهل مرکب ابدالدهر بماند

 

                                                                           ((ابن یمن)) 

خواهم

خواهم که به زیر قدمت زار بمیرم

هر چند کنی زنده دگر با بمیرم

دانم که چرا خون من زار نریزی

خواهی که به جان کندن بسیار بمیرم

 

(هلالی جغتایی)

بی آنکه از خود بترسیم

کوچکتر که بودیم در بازی گرگم به هوا

 

از گرگ شدن می تر سیدیم

 

بزرگتر که شدیم

 

در تمام بازی ها گرگیم

 

بی آنکه از خود بترسیم 

اگر

اگر ماه بودم به هر جا که بودم
سراغ تورا از خدا می گرفتم
وگر سنگ بودم به هرجا که بودی
سر رهگذار تو جا میگرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
و گر سنگ بودی به هرجا که بودم
مرا می شکستی
مرا می شکستی