در اخرین لحظه دیدار به چشمانت نگاه کردم و گفتم بدان اسمان قلبم با تویا بی تو بهاریست همان لبخندی که توان را از من می ربود بر لبانت زینتبست. و به ارامی از من فاصله گرفتی بی هیچ کلامی. من خاموش به تو نگاه میکردم و در دل با خود می گفتم :ای کاش این قامت نحیف لحظه ای فقط لحظه ای میاندیشید که اسمان بهاری یعنی ابر باران رعد وبرق و طوفان ناگهانی و اینجمله ،جمله ای بود بدتر از هر خواهش برای ماندن و تمنایی بود برای با او
سلام
فکر میکنم سروده خودتونه
خوب بود ولی بیشتر تلاش کنید
یه پیشنهاد : اگه خواستید راجع به احساستون چیزی بنویسید یه خورده مراقب باشید .