سلام
میگن هر آغازی پایانی داره
حالا میگم .....
منم به پایان رسیدم .......
خوب...... امیدوارم از وبلاگ من تو این مدت استفاده کردید
من دیگه.......
خداحافظ برام دعا کنید ........... که یه وقت نبرم ..................
اگه دستم به جدایی برسه
اونو از خاطره ها خط می زنم
از دل تنگ تموم آدم ها
از شب و روز خدا خط میزنم
اگه دستم برسه به آسمون
با ستاره ها قیامت میکنم
نمی ذارم کسی عاشق نباشه
ماه و بین همه تقسیم میکنم
.......
اگه دستم به تو برسه
مطمین باش خفت میکنم M.........
سلام به همه دوستاننگین که نازی بی مرام شده به خدا سرم خلی شلوغه با این امتحان ها
البته خدا بخواد چند روزه دیگه راحت میشم تقریبا .......
دوباره از همه اوتایی که نظر دادن تشکر میکنم مخصوصا ..........خودش گفته اسمشو نگم
خجالتی آخه
دوست داره نا شناس باشه
برام دعا کنید
بگذریم از مطالب زیادی که در این باره خوندم یا شنیدم چون حالا میخوام از دید خودم به این موضوع نگاه کنم و یافته های خودم را بنویسم چون به طور یقین در این موضوع صاحب سبک و روش هستم و اطلاعات زیادی دارم که ناشی از مطالعات و تحقیقات علمی ، تاریخی و استفاده از روش آزمون و خطا بوده .
الف ) بدون توجه به چهرۀ خام و خصوصیات معمول دخترهای ایرانی
-خوب میتونیم به طرز لباس پوشیدن و آرایش کردن توجه کنیم. مثلا اگر لباهایش خود خارجی ها را هم شرمنده میکرد و باعث میشده “استغفرا..” بگن میتونید حدس بزنید که این خانم ایرانی هستش و یا اگر تفاوت وزن ایشان قبل و بعد از آرایش کردن بیش از 150 گـِرم بود احتمال زیادی هست که ایرانی باشه(البته ین خصیصه در بین عربها و ترکهای ترکیه نیز وجود دارد).د
- اگر دختری موبایلش زنگ زد و ایشان تماس راقطع کرد و شروع به نوشتن sms کرد حتما ایرانی هستش و مجبور بوده فارسی صحبت کنه که تلفن را قطع کرده
- اگر به بدن و صورت دخترهای سوئدی زُل بزنید و بخواین با چشماتون بخوریدشون احتمالا بعد از یک دقیقه می پرسند که ( چیه؟ یا چرا نگاه میکنی ؟ یا …) ولی اگر با نگاه اول و فقط بعد از 2 یا 3 ثانیه با این سوالها و آن هم به بدترین نحو و لحن ممکن روبه رو شدید ، باز هم آن دختر از هموطنان عزیز شماست[البته باید بگم این مورد را خودم امتحان نکردم ،، قربان چشمای پاکم برم] *د
- اگر دختر خانمی دامنشان از 20 سانتیمتر تجاوز نمیکرد ولی اصرار داشت که پاهایش را بپوشاند به نحوی که حتی مچ پایش را هم نامحرم نبیند ، این هم میتونه یک دلیل ایرانی بودن باشه
- اگر در هر زمینه ای دارای تخصص بود (و مثل من صاحب نظر) و نظرش را قبل از همه بیان میکرد و بر صحت آن اصرار داشت مخصوصا در زمینه های انسان شناسی(پسرشناسی) ، سیاسی ، آزادی و حقوق بشر و ایدئولوژیک، حتما آن یک ایرانی اصیل هستش
- اگر پسرها را بدترین ،دروغگوترین وخائن ترین موجودات روی زمین میدانست بدانید که حتما ایرانی هستش و صاحب تجربه های بسیار در مورد پسرها
- اگر از رنگ زیبای موها و چشمانش شرمنده بود و مرتبا با داشتن پوستی سبزه موهای خود را زرد میکرد و لنز سبز وآبی و عسلی میگذاشت بدانید که آن دختر حتما ایرانی هستش
- اگر شک داشتید که یک خانم ایرانی هست یا نه میتونید یک حرف خیلی زشت بهش بزنید و یا یک جمله بامزه بگید و به عکس العملش نگاه کنید ،اگربزنه تو گوشتون و یا خنده اش بگیره خوب مسلما ایرانیه
- و اما ساده ترین راه اینه که ببینید فارسی حرف میزنه یا نه؟ ویا کارت شناسایی اش را نگاه کنید
ب) از طریق چشمان و فرم خنده و ترکیب صورت
خوب حسابی حرف زدم ولی همۀ دردم این بود که به این قسمت برسم و مطالب زیر را برای آن دوست عزیزم بنویسم. دختر ایرانی صاحب چشمان و صورتی هست که زیر 150 گِرم مواد آرایشی هم قابل پنهان کردن نیست و خیلی خوب نمایان هست ( کمی به خصوصیات صورت خاله سوسکه در نمایشنامۀ شهر قصه توجه کنید).خ
اما شناخت و تشخیص از روی چشمها و خنده کار سختی نیست و فقط لازم هست که مثل من حس ناسیونالیستی قوی داشته باشید [به طوری که هنگامی که از جلوی مک دونالد رد میشید فقط دلتان چلوکباب کوبیده زعفرانی با زرده تخم مرغ بخواد نه بیگ مک کمپانی] و کمی هم نژاد پرست باشید( یعنی نژاد ایرانی را بهتر بدانید) و خنگ هم نباشید.توی نگاه و چهره دختر ایرانی تمام خصوصیاتش موج میزنه و برای دیدن و درکش کافیه که غرق در زیبایی اش نشید(که محاله) و به چهره و چشمانش توجه کنید. اگر دختری با چشمانش و عضلات صورتش تونست بهتون جرات بده که پا پیش بگذارید و باهاش صحبت کنید و یا تونست با نگاهش کاری بکنه که خفه بشید و جرات نکنید حتی به طرفش برید و یا با نگاهش خواست بگه که شما خیلی اُزگَــَل هستید و او از شما بهتره و یا ذوق و عشق و رضایت را توی چشمانش دیدید ، آن دختر حتما ایرانی هستش.
اگر توی نگاه دختری حرارت و شوق و اندوه را همزمان دیدید بدانید که آن هموطن شماست و ربطی صرفا به موی مشکی و چشم تیره و غیره نداره ، آخه زبان چشم هر دختری را فقط چشمان پسر هموطنش میتونه بشنود و بفهمد
چند راه دیگه هم وجود داره که مثل فوت کوزه گری میمونه و بهتون نمیگم تا تشخیص های خودم بهتر از مال شما باشه
می دونی چرا زن ها کمتر فوتبال بازی می کنند ؟
چون کمتر زنی پیدا میشه که حاضر باشه با10 نفر دیگه یه جور لباس بپوشه !!!
به یارو می گن : شما آشغالاتون رو تو چی می ریزید ؟
می گه : لای نون
می گن : لای نون ؟
می گه : نمی دونم ، لای نون یا نای لون
دوتا نوشابه با هم دعوا می کنند نوشابه زرد به سیاه می گه : هنوز نزدمت سیاه شدی ؟؟؟ |
یارو می ره دزدی تفنگو می ذاره پشت گردن طرف می گه : تکون بخوری با لگد می زنم تو سرت !!! |
پسر غضنفر رتبه اول کنکور رو میاره بهش می گن : چه کار کردی ؟ می گه : روزی 25 ساعت درس می خوندم ! می گن : مگه می شه ؟ می گه : آره ، صبح یک ساعت زود تر بیدار می شدم !!! |
یارو دو تا خیار می گیره دستش و می ره توی سوپر به مغازه داره می گه : آقا خیار شور داری ؟ مغازه داره می گه : بله که داریم می گه : پس بی زحمت این دوتا رو هم بشور ! |
سلام به دوستای گل خودم یه وقت فکر نکنید نازی بی وفا شده به خدا سرم خیلی شلوغ بود ...........
سال نو رو به همه شما تبریک میگم امیدوارم که سال خوبی برا شما باشه چند تا متن سال تبریک هم برا شما گذاشتم امیدوارم که خوشتون بیاد برا نازی هم یادتون نره دعا کنید
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
درشکفتن جشن نوروز برایت در همه ی سال سر سبزی جاودان وشادی ،اندیشه ای پویا و آزادی و برخورداری از همه نعمتهای خدادادی آرزومندم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
جشن است که نوروز به پا خاسته است.شادی و سعادت جهان ان تو باد.از هر دو جهان فقط تو را می خواهم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نوروز این رفاقت را نگاهبانی می کند که باور کنیم قلبهامان جای حضور دوستانمان هستند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
در این نوروز باستانی خیال آمدنت را به آغوش خسته می کشم .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نوروز یعنی هیچ زمستانی ماندنی نیست اگر چه کوتاهترین شبش یلدا باشد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نوروز پیام آور مهر است که مرا وامی دارد تنها به خاطر تو دوست داشتن را یاد بگیرم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نوروز شعر بی غلطی است که پایان رویاهای ناتمام را تفسیر می کند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زندگی وزن نگاهی است که در خاطر ما می ماند.نوروز جشن نکوداشت نگاه تو ست پس نوروز بر تو فرخنده باد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
با تو از خاطره ها سرشارم. جشن نوروز تو را کم دارم. سال تحویل دلم می گیرد با تو تا اخر خط بیدارم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پیام نوروز این است.دوست داشته باشید و زندگی کنید.زمان همیشه از ان شما نیست.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبرالیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
جشن فـــرخنده فـــرودیـن است
روز بازار گـــل و نسرین است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دی شد و بهمـــن گذشت فصل بهاران رسید
جلوهء گلشن به باغ همچو نگاران رسیـــــد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
و باز فرزندان خورشید در دره ها وادی ها کوهپایه ها و ب
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چهار تا دوست که ۱۵ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون...
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم انقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد...
دومی: جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دورهء خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد.
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده... اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تأسیس کرده و میلیونر شده... پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ???? متری بهش هدیه داد.
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟ سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه. سه تای دیگه گفتند: اوه! مایهء خجالته! چه افتضاحی!
دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقاً همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ???? متری هدیه گرفت!
نتیجهی اخلاقی: هیچوقت به چیزی که کاملا در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن
انسان به میزان بر خورداری هایی که در زندگی دارد انسان نیست
بلکه درست به خاطر نیازهایی که در خویش احساس میکند انسان است
هر کسی به میزانی انسان تر است
که نیازهای کامل تر ومتعال تر و متکامل تر دارد
ادم های اندک نیاز های اندک دارند
ادم های بزرگ نیازهای بزرگ
باید انسان بودن پاک بودن مسئول بودن
و در اندیشه سرنوشت دیگران بودن
وظیفه باشد
بالاتر از ان صفت ادمی باشد
باز هم بالاتر
وجود ادمی باشد
----------------------------------
اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است. ------------------------------------------------------ برای شناکردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است وگرنه هر ماهی مرده ای هم میتواند از طرف جریان آب حرکت کند ------------ اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن از این بدعت خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است . از طرف یه دوست !
----------------------------
.
1- روزها استراحت کنید تا شبها بتوانید راحت بخوابید.
.
2- در نزدیکی تختتان صندلی راحتی بگذارید،
تا اگر از خواب بیدار شدید، روی آن بنشینید و استراحت کنید.
.
3- خوابیدن به نشستن، نشستن به ایستادن، ایستادن به راه رفتن الویت دارد.
.
4- جایی که می توانید بنشینید چرا می ایستید.
.
5- کار امروز را به فردا موکول کنید و کار فردا را به پس فردا.
.
6- اگر حس کار کردن به شما دست داد، کمی صبر کنید......
.
.
طرف میره جوراب بخره میگه آقا یه جوراب بده
فروشنده : مردانه؟
طرف : بخدا راست میگم آقا یه جوراب بده
کچله میره آرایشگاه معذرت خواهی میکنه
یه پسره به باباش میگه بابا جات خالی یه شعبده باز بود که یه کبوترو تبدیل به اسکناس 1000 تومنی کرد پدر میگه: این که چیزی نیست مامانت صبح 100.000 تومن رو تبدیل به لوازم آرایشی و لباس کرد
اولی: آقای دکتر، من فکر می کنم عینک لازم دارم.
دومی: بله حتما! چون این جا مغازه ساندویچ فروشی است!
طرف یه سی دی میخره، میبینه سوراخه، میره پسش میده!
- زندان بان به زندانى گفت: همسرتان به دیدنتان آمده است.
زندانى گفت: کدام یکى ؟
زندانبان گفت: مرا مسخره کردهاى؟
زندانى گفت: نه، چون من به جرم داشتن دو زن به زندان افتادهام
2- غروب شده بود که دو تا دوست با هم به طرفى مىرفتند، یکى از آنها یکباره ذوق شاعرانهاش گل کرد و به دیگرى گفت: «خورشید پدیده زیبایى است، ولى فقط روزها نورافشانى مىکند که هوا روشن است و این هنر نیست که خورشید در روز روشن نورافشانى کند، اما ماه، شبها، آن هم شبهایى این قدر تاریک…»
3- سؤال: چکها و اسلاوها از کجا مىدانند که کره زمین گرد است؟
جواب: در سال 1948 امپریالیستها را بیرون کردند و به طرف غرب راندند و در سال 1968 آنها از شرق برگشتند
4- گدایى در خانهاى را زد و مستخدمه در را باز کرد، سپس برگشت و به اربابش گفت: مردى با عصا بیرون در ایستاده است.
ارباب: بگویید برود. ما عصا لازم نداریم
5-گدایى با حالت گریان و نزار به خانمى گفت: شما باید موقعیت مرا درک کنید. خیلى بدبختم، پدر الکلى، مادر مریض، بچههاى گرسنه.
خانم دلش به رحم آمد و پول خوبى به او داد و سپس گفت: شما کى هستید؟
من پدر خانوادهام.
6- مرد مستى وارد یک آتلیه عکاسى شد و با زبان الکنى گفت: لطفاً یک عکس دسته جمعى از ما بیندازید. عکاس با تجربه سرى تکان داد و گفت: تا من دوربین را آماده مىکنم شما به صورت نیم دایره بایستید.
7- پسر کوچکى از مادرش پرسید: وقتى که من به دنیا آمدم تو کجا بودى؟
در بیمارستان عزیزم.
پدرم کجا بود؟
البته در دفتر کارش.
پدربزرگ و مادر بزرگ؟
خانه خودشان، کجا مىخواستى باشند؟
پسر بچه غرغر کنان گفت: همیشه همین طور است، هر وقت به خانه مىآیم، کسى نیست.
8- در یک کنفرانس پزشکى، دکتر معروفى در حین سخنرانى گفت: از آن مىترسم که ما پزشکان در این دنیا دوستان زیادى نداشته باشیم.
صدایى از آخر سالن: در آن دنیا کمتر!
9- کشیشى سر کلاس درس از بچهها پرسید: باید چه کار کنید تا گناهان شما بخشوده شود؟
پسرکى از ته کلاس: باید گناه بکنیم آقاى کشیش.
10- در کلاس آموزش نظامى، افسر از سربازان پرسید: چه موقع یک سرباز مىتواند بدون اجازه از پادگان بیرون برود؟
یک سرباز: وقتى که مطمئن باشد گیر نمىافتد.
11- جناب وزیر به مرخصى مىرود و براى حفظ سلامتى و کم کردن وزن تصمیم مىگیرد کار بدنى بکند. بنابراین به نزد روستایى مىرود و از او تقاضاى کار مىکند. روستایى او را به داخل انبار بزرگى مىبرد که کوهى از سیب زمینى روى هم انباشته شده و از آقاى وزیر مىخواهد که آنها را بر حسب کوچک و بزرگ بودن از هم جدا کند.
دو ساعت بعد جناب وزیر با پریشان حالى جلو روستایى مىایستد.
روستایى: براى روز اول کار سخت و سنگینى بود؟
وزیر: از جهت سختى و سنگینى کار خسته نشدم، از این که دائم باید در حال تصمیمگیرى باشم خسته شدم.
12- پیرزنى در کوپه قطار نشسته بود و مردى روبروى او بود که دائماً آدامس مىجوید. پیرزن رو کرد به مرد و گفت: شما خیلى لطف دارید که مىخواهید با من حرف بزنید تا حوصلهمان سر نرود، ولى متأسفانه من کاملاً کر هستم.
13- یک فرانسوى در شهر مونیخ به رودخانه افتاد و عاجزانه به زبان فرانسه کمک مىطلبید. یک نفر از اهل محل که روى پل ایستاده بود با خونسردى گفت: احمق جان، بهتر بود مىرفتى شنا یاد مىگرفتى نه زبان فرانسه.
14- در یک بار دو مرد مست با هم صحبت مىکردند.
اسم من هانس است.
چه جالب! اسم من هم هانس است.
خانه من در خیابان فلان شماره 8 است.
چه جالب! خانه من هم همان جا است.
طبقه دوم.
چه جالب! من هم در طبقه دوم هستم.
آخر راهرو.
جالبه! من هم همینطور.
کافهچى به یکى از مشتریان که محو این گفتگو شده بود گفت: هر روز آخر هفته این برنامه به همین شکل اجرا مىشود. آخر این دو تا پدر و پسر هستند.
15-پسرى کار بدى کرده بود، پدرش او را گرفت و روى زانویش خوابانید تا چند ضربه به پشتش بزند. پسر فریاد کشید: پدرت هم تو را کتک مىزد؟
پدر: البته، هر وقت کار بدى مىکردم.
پسر: پدربزرگ تو هم او را کتک مىزد؟
پدر: البته که مىزد. همچنین پدر او…
پسر: حال که این طور است پس ما دو تا باید بنشینیم و با هم به طور جدى مذاکره کنیم تا به این عادت زشت خانوادگى که به ما ارث رسیده است خاتمه بدهیم.
16- پسرى براى هدیه تولدش از پدرش تقاضاى یک هفت تیر واقعى داشت.
پدر: چى؟ عقل از سرت پریده؟
پسر: من یک هفت تیر درست و حسابى واقعى مىخواهم که بتوانم با آن خوب شلیک کنم.
پدر: دیگه بسه، حرف حرفه منه یا حرف تو؟
پسر: البته تو پدر، اما اگر یک هفت تیر واقعى داشتم…
- حیف نون میره در خونه دوستش و هر چی در می زنه کسی در رو باز نمی کنه. با خودش میگه فکر کنم در خرابه بهتره زنگ بزنم!
- پسره اونقدر به دوست دخترش نامه می ده که بالاخره دختره با نامه رسون ازدواج می کنه
- یه روز یه آدم مهم برای بازدید به یه تیمارستان رفته بوده. موقع بازدید یکی از دیوونهها شروع میکنه به مسخره کردن طرف. یارو عصبانی میشه و می گه: مرتیکه، تو خجالت نمیکشی؟ من فلانی هستم! در همین حین یه دیوونه دیگه از اون طرف میاد سراغش و میگه: غصه نخور، تو هم خوب میشی. اونی رو که اون گوشه نشسته میبینی؟ وقتی اومد اینجا میگفت: من ناپلئون بناپارتم، الان خوب شده، تو هم خوب میشی.
- یه آمریکاییه می خواد حال حیف نون رو بگیره میبرتش امریکا بهش میگه زمین رو بکن اونم می کنه. بعد از ده متر کندن میرسن به یه سیم. امریکاییه میگه این یعنی ما صد سال پیش تلفن داشتیم.حیف نون میگه حالا تو بیا بریم ایران . اونجا بهش یه بیل میده میگه بکن صد متر می کنن به هیچی نمیرسن حیف نون میگه این یعنی ما صد سال پیش موبایل داشتیم
- از حیف نون می پرسن از اینکه همسرت را عزیزم خطاب می کنی چه احساسی داری؟ میگه احساس گناه! میگن چرا؟ میگه آخه اسمش یادم نیست!
- از حیف نون می پرسن تو جوونیات ورزش می کردی؟ می گه هالتر می زدم. می پرسن حالا چی؟ می گه حالا حال ندارم، تِر می زنم!
- حیف نون سوار گاو می شه… گاوه هی می گفته: موو موو… حیف نون میگه خفه شو! اول مو بعد تو!
- حیف نون میره جهنم دمپاییشو پرت می کنه توی بهشت، به خدا میگه: برم دمپایمو بیارم؟
- حیف نون یه جسد می بره پزشکی قانونی. بهش میگن: چطور مرده؟ میگه:سم خورده. میگن: پس چرا زخمیه؟ میگه: آخه نمی خورد!
- یه نفر داشته توی دریا غرق می شده، بلند بلند داد می زده: کمک! من شنا بلد نیستم! حیف نون داشته رد می شده. میگه: حالا من تنیس بلد نیستم، باید داد بزنم؟
- حیف نون با هواپیما میاد تهران، تو فرودگاه به رفیقش میگه: اگه می دونستم اینقدر نزدیکه با ماشین میومدم!
- اتوبوسی آرام از سرازیری خیابان پایان میرفت و حیف نون به دنبال آن میدوید. یه نفر بهش گفت: فکر نمیکنم بتونی بهش برسی. حیف نون با نگرانی گفت: دعا کن برسم، چون من راننده آن اتوبوسم!
یوانه اولی: مگه تو کری که جواب سلام منو نمیدی
دیوانه دومی: نه من لالم . داداشم کره
یه بار یه غضنفر دستش درد می گیره یه استامینوفن میندازه تو آستینش
یه روزی غضنفر میاد تو آب نگاه می کنه و عکس خودشو میبینه
بعد میگه: جل الخالق! اسب ابی دیده بودیم ولی خر آبی ندیده بودیم
یه نفر میخواسته خود کشی کنه میره تو گلدون میشینه و میگه به من آب ندین
خر و گاو دعواشون میشه- خره میره رو دیوار مینویسه: گاو خر است
یه اصفهانی موز میخوره معده اش تعجب می کنه
عبود یه هزار تومنی پیدا می کنه - میندازش رو زمین و میگه ما از این شانس ها نداریم
دوتا گوجه قرمز باهم دعواشون میشه-یه گوجه سبز میاد جداشون کنه
قرمزا بهش میگن: سید !تو دخالت نکن
توی یه دیوونه خونه همه داشتن می زدن و می رقصیدن به غیر از یکی - ازش می پرسن: تو چرا نمی رقصی؟! میگه آخه من عروسم
اولی: شنیدی مهتاج خانم یه روزه پنج کیلو وزن کم کرده
دومی: نه ! چطوری
اولی: آخه دماغشو عمل کرده
اولی: اگه گفتی چرا یه اسکلت نمیتونه از بالای برج صد طبقه بپره پایین
دومی: نه . چرا
اولی: آخه چیگر نداره
به یک اسکلت میگن یه دورغ شاخدا بگو
میگه: تپلویم تپلو ! صورتم مثل هلو
یه تهرانی میره نون بخره میبینه صف مردها شلوغه - میره تو صف زنها و میگه زنم گفته دوتا نون بدین
یه مرغی به یه مرغ دیگه می رسه و میگه : نوک داری؟ مرغ دومی میگه آره ! چند دهم میخوای
این هم یه جوک دروغکی
محققان میخواستن ببینن که مهر مادری تو وجود یه میمون چقدره!برای همین هم یه میمون رو با بچش میندازن تو یک قفس و زیر پاشون آتیش روشن می کنن
اولش می بینن که میمونه بچش رو گرفته بالا تا نسوزه ! اما بعد که زیر پاش داغتر میشه بچش رو میذاره زیر و خودش میره روی بچش وا میسه
معلم : احمد بگوببینم پرستو ها کی به سمت جنوب پرواز می کنند
احمد: وقتی که دمشان به سمت شمال باشد
یه روز ملا از روی یه جوی بزرگ می پره و شورتش پاره می شه بعد با خودش می گه : خوب شد شورت پام بود وگرنه کونم پاره می شد
یه مردی پیش پسرش می گوزه.بعد پسرش ازش می پرسه بابا این چی بود؟مرده میگه پسرم این باد شمال بود.
روز فردا معلم از پسره می پرسه: بگو ببینم باد شمال از چه سمتی می وزه؟ پسره میگه: آقا اجازه-از سمت خشتک بابام
غضنفر از باجه تلفن میاد بیرون
یکی بهش میگه سالمه ؟
غضنفر میگه سالمه ولی آفتابه نداره
پدر:« پسر جان! وقتی من به سن تو بودم، اصلاً دروغ نمی گفتم.»
پسر:« پدرجان! ممکن است بفرمایید که دروغگویی را از چه سنی شروع کردید؟»
غضنفر خودش را به موش مردگی می زند، گربه می خوردش.
معلم:« بگو ببینم، برق آسمان با برق منزل شما چه فرقی دارد؟»
دانش آموز:« اجازه! برق آسمان مجانی است، ولی برق خانه ما پولی است.»
روزی غضنفر به عیادت دوستش رفت و حال او را پرسید.
او گفت: «تبم قطع شده ولی گردنم خیلی درد می کند.»
شخص عیادت کننده با خونسردی گفت:« امیدواریم آن هم قطع شود.»
غضنفر :« آقای دکتر! انگشتم هنوز به شدت درد می کند!»
دکتر: «مگر نسخه دیروز را نپیچیدی؟»
غضنفر : «چرا، پیچیدم دور انگشتم، ولی اثر نداشت!»
معلم: وقتی می گوییم «دانش آموزان کلاس تکلیف های خود را با میل انجام می دهند.» «میل» در این جمله چه نوع کلمه ای است؟
دانش آموز:« اجازه! حرف اضافه.»
فیلی در استخری شنا می کرد. مورچه ای سر رسید
و گفت: بیا بیرون کارت دارم.
فیل از استخر بیرون آمد. مورچه نگاهی به فیل انداخت و گفت: برو توی آب. فقط می خواستم ببینم اشتباهی مایوی من را نپوشیده باشی.
غضنفر با عینک دودی کنار دریای خزر می رود و می گوید: چقدر نوشابه سیاه!
سعید از دوستش، خسرو، می پرسد: «دلت می خواست جای چه کسی بودی؟»
خسرو جواب می دهد: «جای تو.»
سعید با تعجب می پرسد: «چرا جای من؟»
خسرو جواب می دهد: «برای این که دوست نازنینی مثل خودم داشته باشم.»
اولی:« به نظر تو، هویج باعث تقویت بینایی می شود؟»
دومی: «حتما، چون تا به حال هیچ خرگوشی را ندیده ام که عینک زده باشد.»
یک روز یک غضنفر از کنار دیوار می گذرد، یک کاغذ به سرش می خورد و می میرد. مردم می آیند و کاغذ را باز می کنند، می بینند توی آن نوشته: دو تا آجر.
پسر به پدرش گفت:« پدرجان! چرا بعضی از آدم ها این طوری حرف می زنند، مثلاً می گویند فرش مرش، کتاب متاب، اسباب مسباب؟ »
پدر با خونسردی جواب داد:« پسرم! این کار آدم های بی سواد می سواده!»
پدر به پسرش گفت: «راستی صبح چه می خواستی به من بگویی »
پسر با شرمندگی:«نمی خواهم شما را بترسانم ، ولی امروز صبح معلم ریاضی مان گفت که از این به بد هر کسی مسأله ریاضی را غلط حل کند ، تنبیه
می شود»
حیف نون میخی را سروته روی دیوارگذاشته بود و می کوبید. میخ در دیوار فرو نمی رفت.غضنفر که که شاهد این ماجرا بود، گفت: «چه کار می کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبه روست.»
معلمی در کلاس علوم از دانش آموزی پرسید:« با دیدن پای این حیوان، نام حیوان را بگو.»
دانش آموز هر چه به پایی که در دست معلم بود نگاه کرد، نتوانست پاسخ دهد. معلم پس از مدتی گفت: «بگو اسمت چیه تا برایت یک صفر بگذارم.»
دانش آموز پایش را از کفش درآورد و گفت: «خب، شما هم از روی پای من بگویید اسمم چیه.»
رئیس تیمارستان به یکی از مراقب ها می گوید: «من در این جا از همه راضی هستم، فقط دیوانه ای هست که اصرار دارد من برج ایفل را از او بخرم.»
مراقب می گوید: «خب، چرا نمی خرید؟»
رئیس تیمارستان می گوید: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما می خریدم.»
دیوانه اولی: «من خواب دیدم رفته ام مسافرت.»
دیوانه دومی: «من هم خواب دیدم که یک غذای خوشمزه خورده ام.»
دیوانه اولی:« تنهایی؟ پس چرا من را دعوت نکردی؟»
دیوانه دومی: «می خواستم دعوتت کنم، ولی گفتند رفته ای مسافرت.»
اولی: تا به حال به هیچ کدام از آرزوهای دوران کودکی ات رسیده ای؟
دومی: بله، وقتی بچه بودم و مادرم موهایم را شانه می کرد، آرزو داشتم کچل بشوم
عبود پوست موزی روی زمین می بیند و می گوید: «ای وای! باز هم باید بیفتیم!»
یک روز به یک ترکی می گویند: «سه تا آرزو کن.»
- اول یک ماشین پژو ۲۰۶ پیدا کنم؛ بعد یک ۲۰۶ دیگر پیدا کنم؛ سومین آرزویم هم این است که یک ۲۰۶ پیدا کنم.
- چرا هر سه تا آرزویت یکی بود؟
- برای این که این سه تا را بفروشم و یک ماکسیما بخرم.
معلم تاریخ: آهای! تو که با آن قد بلندت ته کلاس ایستاده ای و بر و بر من را نگاه می کنی، بگو اسکندر مقدونی که بود.
- نمی دانم.
- چه کسی ناصر الدین شاه را کشت؟
- نمی دانم.
- پس با این وضع چطور می خواهی امتحان تاریخ بدهی؟
- من که نمی خواهم امتحان بدهم. آمده ام بخاری کلاس را تعمیر کنم.
اولی: آقای دکتر، من فکر می کنم عینک لازم دارم.
دومی: بله حتما! چون این جا مغازه ساندویچ فروشی است.
از شخصی پرسیدند: فاصله میان خنده و گریه چیست؟
او جواب داد: انسان با چشم گریه می کند و با دهان می خندد،
فاصله میان دهان و چشم هم دماغ است
دکتر: خب، بیشتر، وقتی به چه چیزی فکر می کنی افسرده می شوی؟
بیمار: راستش را بخواهید، به پرداخت ویزیت!
یک نفر می رود مطب دکتر و می گوید: «آقای دکتر، مشکل من این است که کسی مرا تحویل نمی گیرد!»
دکتر می گوید: «مریض بعدی!»
معلم به دانش آموز :«یک جمله بگو در آن چای باشد.»
دانش آموز :«اجازه ! قوری.»
شکارچی اول: ببین چه کبک زیبایی شکار کرده ام.
شکارچی دوم: این که کلاغ است نه کبک.
شکارچی اول: نه دیروز برادرش را زدم، امروز او لباس سیاه پوشیده است!
محسن به همسایه اش گفت: «جلوی این سگت را بگیر! امروز جوجه ما را خورده است.»
همسایه او با خوشحالی گفت: «خوب شد گفتی که دیگه امروز بهش غذا ندهم.»
اولی: با عمویت کجا می روی؟
دومی: او را می برم فروشگاه محله مان؛ چون آن جا نوشته «خرید برای عموم آزاد است!»
اولی: من یک پسر دارم که هر روز بیشتر شبیه من می شود؟
دومی: اگر وقت داری ببر دکتر تا جلوی این بیماری را بگیرد!
اولی: یک فوتبالیست را نام ببر که یک درجه برتر از مارادونا باشد.
دومی: ماراسه نا.
دو دیوانه در حیاط تیمارستان قدم می زدند.
دیوانه اولی به تیر چراغ برق کوبید و گفت: هر چه در این خانه را می زنم، کسی جواب نمی دهد.
دیوانه دومی گفت: عجیب است. چراغشان هم روشن است